ژن مادر بزرگ 2
علي و مادرش تازه از بيمارستان به خانه رسيده بودند. و مادرش درحال كذاشتن دارو هاي جديد او تو ي يخچال بود. مادرش داشت با خودش غر مي زد اين يخچال جا ندارد. به علي گفت: "فاكتور 8 ها هم ديگه به درد تو ديگر نمي خوره، يادت باشه سهراب كه آمد اونا را بديم به اون، تو ديگه فاكتور هفتي شدي، تلفن زده گفته مياد ديدنت. "علي به مادرش گفت: مامان عجب وسواسي داري، اين جعبه ها بزرگ است دكتر گفت كافيه فقط دارو تو يخچال بذاريد آب و سوزن و بقيه را بزاريد بيرون همه اش جا مي شه "راستي مامان امروز كوروش را تو بيمارستان ديدم شما رفته بودي آزمايشگاه خون با مادرش اومدن و رفتن اون هم فاكتور هفتي شده" دكتر مي گفت همه بايد اين آزمايش مهاركننده را بدهند مثل اينكه ديگه اين آزمايش را سالي يكبار مي گيرن" مادرعلي بادقت به حرف هاي علي گوش مي كرد . حرفش كه تمام شد گفت از هموفيلي ها فضول ترخودشون . مثلا با هم رفتيم بيمارستان و اومديم . اما تو يك عالمه بيشتر از من خبر داري " بعد هم خنديد و گفت ولي شوخي مي كنم خيلي خوبه توجه مي كني، دكترا ميگن ممكمه دوباره فاكتور هشتي بشي . عجيبه ! اينهم براي خودش داستانيه " بعد در حاليكه سرش و تكون مي داد آهي كشيد و گفت : فاكتور هشتي بودي كمتر خونريزي مي كردي.اما از اون روز كه اينهيبيتور شدي خونريزي هات بيشتره و دارو ها سخت تر تهيه مي شه. مي گن خيلي گرونه. " علي فوري گفت : " مامان دوباره گفتي ها گرونه گرونه . مگه پول دادي ؟ فاكتور هشت را پول نمي دادي اينهم نمي دي " زنگ تلفن نذاشت مادر علي جواب پسرش رابدهد. مدير دبيرستاني بود كه رويا مادر علي در آن كار مي كرد. مي خواست اطمينان پيدا كنه كه رويا فردا مدسه مي رود. مادر علي در حاليكه گوشي را زمين مي گذاشت گفت : معلم ورزش رفته به جاي من سر كلاس زيست شناسي، بچه ها خوش گذروندند و خطاب به علي گفت تو چي مي گفتي ؟ علي گفت: هيچي مامان راجع به دارو كه رايگان مي دهند. رويا در حاليكه لبخند مي زد ،احساس كرد حرف علي را جواب ندهد بهتر است . با خودش گفت " او متوجه نمي شه. ظاهر هم همينه! اونها كه پولي بابت دارو تو ايران نمي دن . چه فرقي مي كنه قيمت فاكتور 7 ده برابر فاكتور 8 باشه .علي هم انگار براش مهم نبود حتما جوابي بگيره رفت يكراست رفت سراغ و تلويزيون و آن را روشن كرد و نشست. مادر علي به جاي ادامه دادن بحثي كه پيش آمده بود از علي خواست سراغ تكليف هاي مدرسه برود. علي هم پيروزمندانه به مادرش گفت " كسيكه مدرسه نرفته تكليف نداره! امروز نه تو مدرسه رفتي نه من " مادرش با لحني آمرانه به او گفت: پاشو تنبلي را كنار بگذار الان نازنين هم از مدرسه مي آد و بازيگوشي شروع مي شه، تازه شما ديشب هم خونريزي داشتي و تكليف هات را انجام ندادي. يكي دوساعت ديگه به نيما زنگ بزن و تکالیف درسی فردا را از او بپرس ” علي از قاطعيت مادرش ته دلش خوشش مي آمد اما هميشه يك مقاومت بچه گانه براي انجام توصيه هاي او داشت. به تلويزيون نگاه كردن ادامه داد اما صداي مادرش او را به خود آورد: " سهراب بياد تكليف هات را انجام نداده باشي حق نداري بشيني پيشش و وقت بگذروني " تهديد آخر كار ساز بود . علي تا اسم دايي اش را شنيد قند تو دلش آب شد. خيلي دائيش را دوست داشت او هم ژن معروف مادر بزرگ را داشت و هموفيلي بود. دائيش به اين ژن مي گفت ژن لعنتي . مادرعلي از اين كلمه بدش مي امد بخصوص وقتي دايي سهراب جلو مامان بزرگ علي اين حرف را مي زد. يكي از بحث هاي هميشگي مادر ش با دايي سهراب راجع به ژن درماني بود. دايي سهراب با لحن خاصي كه ادا هاي مادر علي توي آن بود مي گفت : خدا نكند تو تلويزيون و يا روزنامه يا راديو چيزي درباره ژن درماني بگويند و بنويسند. رويا ديگه هيچ چيز نميشنوه! اينقدر ژن درماني ژن درماني ميكنه كه آدم فكر مي كنه اگر دانشمندها اين روش را اختراع نكنند خودش مخترع ژن درماني ميشه " رويا هميشه به سهراب مي گفت " سهراب اين آرزوي منه نه فقط براي علي، براي تو و براي همه اونايي كه هر روز تو بيمارستان مي بينم. از اون بالاتر همه هموفیلی هایی که تو دنیا زندگی می کنن" اما سهراب گوشش به حرف ها بدهکار نبود و هميشه مي گفت: اين ژن لعنتي درمان ندارد. بايد سوخت و ساخت. مادر علي هم هميشه ملتمسانه از او مي خواست ادامه ندهد .ولي سهراب ول نمي كرد و ادامه مي داد " مگه دروغ مي گم. از من كه گذشت دخترام چي ؟ " نقطه ضعف دايي سهراب دخترانش بودند. صد بار در روز اين مجادله را با خواهرش مي كرد و آخرش مي پرسيد " دخترام چي ؟ " و هر صد بار هم اشك تو چشمش جمع مي شد.تازه به اين هم اكتفا نمي كرد و يك نگاهي به اطراف مي انداخت و اگر نازنين نبود به خواهرش مي گفت نازنين چي ميشه؟ رويا اين جمله برايش غير قابل تحمل بود. نازنين دو سال از علي كوچكتر و كلاس چهارم ابتدايي بود. اولين بار كه سهراب در يك بحث و جدل با خواهرش بحث را مثل هميشه از ژن لعنتي مادر بزرگ شروع كرد و به احتمال اينكه ممكنه نازنين ناقل هموفيلي باشه در حضور او اشاره كرد. رويا خيلي عصباني شد اين دعوا به حدي بود كه خواهر و برادر يك ماهي باهم حرف نمي زدند. رويا اعتقاد داشت هنوز وقت آن نرسيده كه نازنين درگير اين بحث بشود. او هميشه از قول مشاورين ژنتيك مي گفت با اين دخترا بايد در سن 16 الي 17 سالگي اين موضوع را درميان گذاشت . سهراب نمي فهمد. جلوي بچه هاي خودش هم رعايت نمي كرد. مهتاب را افسرده كرده و مهناز هم اعتماد به نفسش را از دست داده! آخه يك بچه چه جوري مي خواد درك كنه ناقل بيماري يعني چي ؟ فقط روحيه اش خراب مي شه بدون اينكه بدونه چيه؟ علي هيچوقت طاقت اين حالت هاي دائيش را نداشت.دايي سهراب دو دختر داشت. به قول خودش اقبال او هم اين بود ژن مادر بزرگ را به دخترا ش تحويل بدهد. دختر بزرگش مهناز دم بخت بود و اين موضوع اعصاب سهراب را هميشه تحريك مي كرد. اين حالت هاي سهراب با يك جمله تكراري شروع مي شد: مردم ارث و ميراث براي بچه هاش مي گذارند! ما هم ميراث يراي بچه هامون گذاشتيم. علي مي دونست اگه بچه هاي دايي اش پسر بودند اون هيچ مشكلي نداشت. علي درك علمي از اين موضوع نداشت اما پوف ، پوف هاي دايي سهراب و آه و اقسوس ها و سخنراني هاي عصبي ، واكنش هاي اشك آلود مادر بزرگ و عكس العمل هاي مادر به حرف هاي برادر مانند يك كارگاه آموزشي با تكرار چندين بار در سال بزرگترين محيط آموزش عالي براي او بود. او بدون اينكه به روي خودش بياورد نگران نازنين هم بود. اما بانظر مادرش بيشتر احساس نزديكي مي كرد. بايد صبر كرد. به هر حال علي با تهديد آخر تسليم نظر مادر شد و تلویزیون را خاموش کرد و به سراغ درس و كتاب رفت. زنگ در خبر از آمدن نازنين مي داد. تا مادر ناهار را حاضر كند يكساعت وقت بود و مي توانست كارهايش را پيش ببرد. به هر حال دايي سهراب مي آمدساعت 5 بعد ازظهر صداي زنگ خانه خبر از آمدن پدر علي مي داد.
پدر علي كارمند بخش بازرگاني يك شركت خصوصي بود. آدم دوست داشتني ، خونسرد و مهربان كه خانواده اش را خيلي دوست داشتني و مثل آب هميشه بر آتش سهراب مي ريخت. سهراب در مقابل خونسردي هاي مرتضي هميشه قافيه را مي باخت. رويا هم هميشه به سهراب مي گفت خدا به من رحم كرده است اگر شوهرمن هم هم آواز تو بود ما جه مي كشيديم. علي باينكه دايي سهراب را خيلي دوست داشت از اينكه باباش جواب هاي محكمي به حرف هاي سهراب مي داد لذت مي برد. سهراب هم هر وقت كم مي آورد بحث را با يك جمله خاتمه مي داد: شما كه درد نمي كشيد من مي فهمم اين چه دردي است. پدر علي ديگه آنقدر برايش اين جمله تكراري بود كه اين جمله را زودتر از سهراب مي گفت و عجيب آنكه اين جمله هميشه براي سهراب تازه و جديد بود هميشه جوري آن را ادا مي كرد كه انگار بار اول است.اين بحثها هميشه بي نتيجه خاتمه مي يافت.
نزديك ساعت شش ونيم بعد از ظهر علي تكليف هاي مدرسه را انجام داد و در برابر درخواست مادر براي گفتن ديكته شب نازنين هم مقاومتي نكرد. احساس مي كرد خونريزيش بهتر شده است. اما هنوز يك درد خفيفي احساس مي كرد و اميدوار بود در نوبت بعدي تزريق دارو كاملا بر طرف شود. خطاب به مادرش گفت : چرا دايي سهراب نيامد مامانش گفت هم دايي مي آد و هم مامان بزرگ و بابا بزرگ. وخطاب به مرتضي گفت به سهراب گفتم حرف هايي نزنه كه مامان ناراحت شه و بابا غصه بخوره. مرتضي گفت مي گفتي با خانم و بچه ها بياد.رويا گفت مهناز هم درس داشت هم حوصله نداشت هما هم گفت به خاطر بچه ها نمي آد. مرتضي با لبخندي پرسيد: رويا دوباره براي مهناز خواستگار اومده كه همه حوصله ندارند ؟رويا گفت: آره اگه سهراب دوباره خرابش نكنه. هنوز مردم تو مجلس خواستگاري درست و حساب ننشستند ميگه: گفته باشم دختر من ناقل هموفيلي است و خودمم هموفيلم. دوست ندارم بعدا نگيد نگفتيم بعد هم كف دستش را نشان مي ده و ميگفت ما خانواده سر راست و پاكي هستيم . دروغ تو كارمون نيست. خوب معلومه ميخوره تو ذوق آدم هايي كه اومدن. اصلا مهناز فراموش مي شه!مرتضي در حاليكه سري تكان مي داد گفت : حيفه واقعا دختر خيلي خوبيیه. 2 ساله هم كار مي كنه هم دانشگاه ميره. به زودي ليسانس مي گيره بايد فرصت بدن خواستگار اون را بشناسه . عجب داداش يكدنده اي داري؟ خانم جون را هم هميشه ناراحت مي كنه . آدم نديدم اينجوري خودش تيشه به ريشه خودش بزنه. من فكر مي كنم به مهناز بگي فعلا بگه نيان خوستگاري. بيشتر با هم آشنا بشن بگو بيان اينجا حرف بزنن . تاهمه چيز براي خواستگاري فراهم بشه. رويا از پيشنهاد شوهرش استقبال كرد و با شادي خاصي پرسيد : مرتضي واقعا كمك مي كني ؟ اين خواستگار پنجمه براي مهناز خيلي فشاره ايندفعه همكارش هم هست. چهره مرتضي پر از جواب مثبت بود يك تكان سر كافي بود كه رويا دلگرم براي صحبت با مهناز گوشي تلفن را بردارد. بوي قرمه سبزي همه خانه را پر كرده بود و اين بو براي علي بوي سهراب بود. رويا تا قرار می شد سهراب ميهمانش باشد به آب و آتش مي زد كه قرمه سبزي درست كند. علي هم بي نهايت اين غذا را دوست داشت و هميشه هم خودش را براي مادرش لوس مي كرد و مي گفت : مگر دايي سهراب بياد به ما قورمه سبزي بدي. تازه هوا داشت تاريك مي شد كه پدر و مادر رويا هم آمدند. مادر رويا به عادت هميشه بعد از سلام و احوالپرسي شوهرش و مرتضي را به حال هم گذاشت و رفت كه با رويا توي آشپزخانه صحبت كند. به رويا گفت : مادر براي مهناز دوبار خواستگار امده . دل تو دلم نيست سهراب دوباره همه چيز را خراب كنه . رويا در حاليكه با نگاهش سعي كرد مادرش را آروم كنه گفت : مي دونم . خودت را ناراحت نكن . با مهناز صحبت كردم فعلا تياد . مرتض قول داده اين دفعه كمك كنه موضوع را درست بگنه. مادر رويا در حاليك نگاهي از سر قدرداني به مرتضي كه در هال خانه نشسته بود انداخت گفت: سهراب به من و بابا گفته شب جمعه بريم خونه شون . ميان براي خواستگاري . چي بهش بگم ؟ رويا با لبخندي گفت: هيچي مادر بگو مباركه مي آييم . خودش دوباره بهت خبر مي ده عقب افتاده . مامان شما اصلا به روي خودت نيار. مادر رويا در حاليكه سري تكان مي داد گفت اينهم قسمت من بوده از اين دنيا سالها به خاطر مريضي سهراب و هموفيلي بودنش چهار تا خواهر شوهر هر چي بود به من گفتند. مادرشوهرم هم خدا رحمتش كند . هيچي نمي گفت كه كاش مي گفت . فقط نگاه مي كرد كه دختراش چي ميگن . بابات هم كه اصلا تو اين خانواده زوري نداشت كه بخواد جلوي كسي دربياد. گرچه هيچوقت چيزي به من نگفته . اما سهراب و حرفاش يك چيز ديگه است . از او موقع كه پاهش هم ناقص شد با دو تا چوب را مي ره ديگه دست خودش نيست. حرف مي زنه من خورد مي شم.رويا مي سوزم . كاش من بجاي او عليل بودم . هما عجب طاقتي داره. عروسم از پسرم به من نزديكتره. رويا در حليكه دستش را روي شونه مادرش گذاشت گفت : مامان ترا خدا غصه نخور مگه تقصير تو بوده؟ منو بگي يك چيزي! خودم خواستم. دل اينو نداشتم بچه ام را از بين ببرم. مرتضي هم راضي نبود . شما كه چيزي نمي دونستي. رويا در ذهنش مرور مي كرد چند هزار بار اين حرف ها را با مادرش زده است. اما انگار اين حرفها راه عبور از گوش ديگر مادر را مي شناختند و در فضاي واقعيت هاي نلخ گم مي شدند. انگار پاهاي معلول سهراب جاذبه اي داشت و اين حرف ها براده آهن بودند و هرچه رويا يا مرتضي تلاش مي كردند بر ذهن مادر بنشيند پاهاي سهراب آنها را جذب مي كرد و پژواك آنهمه حرف حساب فقط ژن لعنتي مادربزرگ بود كه قلب مادر سهراب رانشانه مي گرفت. رويا نگاه غريب مادر به سهراب مي ديدو غم جانگاه درد بيماري برادر رابر شانه هاي رنج كشيده مادر حس مي كرد. گاهي اوقات به خودش نهيب مي زد " رويا تو اينطوري نشي " .خيلي به خودش اعتماد داشت . اما آيا علي هم سهراب نمي شد. اين كابوس رويا بود. يكروز كه براي گرفتن داروي علي به بيمارستان رفته بودموقع برگشتن هنگامي كه روي صندلي اتوبوس نشست بی اختيار و بدون اينكه قصد خواندن روزنامه را داشته باشد فقط صرف باز بودن روزنامه رويا را وادار به خواندن كرد . مطلب آن مقاله اي بود دربار شاهنامه فروسي و عنوان آن" پدر كشی سهراب" ، همه آن فضاسازي هاي ذهني عجيب و غريب در رابطه با سهراب به سراغش آمد. يك آن از ذهنش خطور كرد سهراب ما مادر مي كشد. از فكر خود شرمنده بود اما سهراب انگار جلوي اوايستاده بود. با همان حالت هميشگي كه به دو چوب عصا تكيه مي داد. مادرش با اشك هايي كه بر گونه اش مي غلتيد و يا در چشمانش جمع مي شد و خشم سهراب خيلي از اوقات اجازه جاري شدن آنها را نمي داد جلوي چشمانش مجسم بود.آن دعواي وحشتناك با سهراب كه نازنين با ناباوري نگاه مي كرد. رويا تلاش مي كرد خود را از سوال هاي كودكانه نازنين كه در مغزش لانه كرده بود و با شنيدن نام سهراب هر بار به تازگي روز اول از ذهنش مي گذشت. مامان ناقل حرف بديه ؟ چرا دايي به من حرف بد زد؟ چرا شما با دايي دعوا كردي؟ مامان ناقل حرف بديه كه شما با دايي دعوا كردي ؟ همه بحث ها گفتگو ها جمله اي كه اتفاقي در روزنامه خواند اثر عجيبي بر او گذاشته بود. صداي زنگ در رويا را از افكار سر در گمش بيرون آورد. سهراب آمده بود. سهراب كه در آستانه 50 سالگي بود رنج پنجاه سال درد و رنج را درچهره داشت و پاهايش ده سال بود اين درد و رنج را تحمل نمي كرد.علي اولين نفري بود كه با قرياد " دايي قورمه سبزي داريم !به استقبال او آمد.سهراب هنوز چایی را كه رويا برايش آورده بود نخورده بود كه خطاب به مادرش گفت: براي مهناز خواستگار آمده پنجشنبه عصري كه يادتون هست با آقا جون بيان خونه ما رويا و آقا مرتضي هم كه واجبه بيان و در حليكه استكان چايي را برمي داشت با افسوس خاصي گفت تا قسمت چي باشد؟ مادر سهراب با خوشحالي كه نتيجه آموزش هاي رويا بود گفت انشاالله مباركه به خوشي مي آييم.پدر سهراب و رويا و مرتضي هم ابراز خوشحالی كردندو علي هم فورا پرسيد: "مامان توي عروسي خله مهنازمن چي بپوشم" صداي خنده همه او را به خود آورد كه مثل اينك سوال ناجوري كرده ولي ادامه داد مگه عروسي نيست مادر بزرگ علي همانطور كه مي خنديد گفت انشااله. شام را در فضاي آرامي خوردند. بعد از شام تلفن زنگ زد و مهناز از رويا خواست مي خواهد با پدرش صحبت كند.سهراب بعد از اينكه با مهناز صحبت كرد اخمهايش تو هم بود و بي قراري خاصي پيدا كرد. رويا اين حالت هاي سهراب را مي شناخت. از سهراب پرسيد چي شده؟ سهراب گفت : قرار خواستگاري را به هم زدند.و با ناراحتي ادامه داد حتما يك چيزايي بو بردند. فهميدن اين مرض لعنتي تو خونواده ماست. مرتضي ديد اگر دخالت نكند سهراب به بحث هاي آنچناني كشيده مي شود و اوقات همه تلخ مي شود. به سهراب گفت : سهراب چي گقتند ؟ گفتند پشيمان شديم ؟ نمي آئيم. سهراب گفت نه گفته اند بعدا مي آييم. محتركانه تمامش كردند. مرتضي با اعتناد به تفس گفت:" انشالله خير است شايد كاري براي آنها پيش آمده به دلت بد راه نده اگر مي خواستند نيان يا نظر پسره عوض شده بود مستقيم مي گفتند.و ... "مرتضي چنان آسمان را به ريسمان بافت و نذاشت كسي چيزي بگه كه عملا سهراب نتوانست وارد بحث هاي معروف خودش درباره ژن لعنتي بشه . علي هم به داد همه رسيد و دايي را كشان كشان براي بازي كامپيوتري برد. اين لحظات شيرين ترين اوقات علي بود. دايي اش واقعا بچه مي شد و تو بازي جر مي زد و از خودش هيجان نشان مي دادو آنشب به خير و خوشي گذشت. روز بعد مهناز میهمان رويا و شوهرش بود. مرتضي با مهناز چند ساعت صحبت كرد. از معيار هاي ازدواج گرفته تا سختي انتخاب و پيدا كردن زوج مناسب گرفته تا اينكه چقدر شناخت و چقدر علاقه و جود دارد. رويا دوست نداشت در صحبت دخالت كنه . احساس مي كرد خودش هم نياز به شنيدن اين حرف ها دارد. صحبت هاي مرتضي اعتماد به نفس توليد مي كرد. رويا تغيير چهره مهناز را احساس مي كرد . فهميده بود خودش بايد موضوع را با همسر آينده اش در ميان بگذارد. مرتضي ميگفت تو وقت داري از خواستگاري تا پاي سفره عقد. هر موفع احساس يگانگي كردي بگو. اما بايد توبگي. مهناز نقطه مقاومتش اين بود كه آيا دير گفتن فريب كاري نيست و مرتضي با حرارت مي كفت كجاش فريبكاريه ؟ مگه آدم راز زندگي اش را به هر كسي بايد بگه ؟ اين يك رازه . آدمي كه بايد از اون خبر داشته باشه بايد صلاحيت و تعهدش را داشته باشه و گرنه فرداي اون روز همه به صورت غلط از اون مطلع مي شن. مگه اون آقا رازي تو زندگي اش نداره ! مياد شب خواستگاري ميگه ؟ نبايد ساده برخورد كرد. بايد مسئولانه و با حوصله اين موضوع را اطلاع داد رويا به چشمش مي ديد مهناز انرژي مي گيرد .هم مصمم تر شده هم براي یک پاسخ نه احتمالی زوج آینده اش هم آماده مي شد. اما با يك نگاه جديد، خودش را باور كرده بود . مرتضي مي گفت جي كم داري؟ چرا بايد ضعيف ظاهر بشي ؟ علم هم كه الان راه را باز كرده. خودت گفتي موتاسيون بيماري را در تو را شناختند و پاسخ اونهم تو دستته؟ اين يعني مي توني با كمي دقت و البته طاقت صاحب بچه سالم بشي. تو بايد حل كني . با توجه به روحیه پدرت موقعي باید خانواده اش بيان خواستگاري كه تو موضوع را حل كردي. مهناز درحلیکه به ساعت اشاره می کرد دیگر نیم خیز به حرف های مرتضی گوش می داد و ارز رویا خواست برای تاکسی تلفن بزند.
اصرار رويا هم در ماندن تاثيري نداشت.نیم ساعت از نیمه شب گذشته بودکه راننده تاكسی تلفني زنگ در را به صدا درآورد. مهناز كه ديگه ديرش شده بود. سرپا به حرف هاي مرتضي گوش مي داد.. مهناز داشت كفش هايش را مي پوشيد كه مرتضي گفت راستي يك چيز مهم را يادم رفت بگم. اگر موافقت كرد بايد حتما موافقت كتبي محضري بگيري . نگو تو مي خواي . بگو پدرم مي خواد.روزگاره ديگه يك وقتي خداي ناكرده مشكلي پيش بياد مي تونه بگه من نمي دونستم. من كه عقيده دارم تو عقدنامه بنويسند.مهناز با بي ميلي گفت عمو مرتضي خيلي ديگه سخت مي گيري ؟ تا رويا آمد حرف مهناز را تاييد كنه . مرتضي در حاليكه او را دعوت به سكوت مي گرد گفت اين سخت گيري نيست . اين عقلاني است. حقوقی است. مي دوني اگر به دلايل ديگه خدای ناکرده پيوند شما ضعيف بشه و كار به جاي باريك بكشه، نه تنها مهريه نمي گيري به راحتي طلاقت ميدن . البته زبانم لال. اما اين يك فكر عقلايي است. فقط تو نبايد چنين چيزي را از طف خودت بخواهي . اين را بايد از قول پدرت بخواهی و حتي تو هم ظاهرا مخالف باش. مهناز با لبخندي خداحافظي كرد و رويا دم در خشكش زده بود. با حالت خاصي به مرتضي گفت همه اين ها لازمه . مرتضي سري تكان داد و گفت راستش واجبه . نبايد احساساتي عمل كنيد. ميدوني انسانها آدم هاي متفاوني هستند و عاقل كسيست كه با ظرقيت آدمها برنامه ريزي كند . اگر به انسان برخورد كرد ديگر خيلي برنده است و اگر به آدم هم رسيد حداقل بازنده نيست. رويا با گفت مرتضي تو دست بردار تئوري آدم و انسانت نيستي . آدم بودن چه راحت انسان بودن چه مشكل . اين صداي علي بود . رويا و مرتضي خشكشان زد . ناخودآگاه هر دو با هم فرياد زدند : علي تو بيداري ؟ علي جلويشان ايستاده بود و از اينكه با جمله معروف باباش پدر و مادر غافلگير كرده بود لبخند فاتحانه اي بر لب داشت. البته اين جمله باباش نبود منسوب به پدر بزرگ بود كه چندسالي بود به رحمت خدا رفته بود.
علي گفت بابا كه نذاشت بخوابم . بالاخره خاله مهناز راضي شد. رويا يک آن خون توصورتش دويد اما نگاه مرتضي آرومش گرد. مرتضي با خونسردي گفت علي آقا شما هم مثل اينكه به سن ازدواج رسيده اي كه مشتاقانه حرف هاي من و مهناز را گوش دادي. علي خودش را جمع و جور كرد با لحن جدي كه براي پدر و مادرش دور از انتظار بود رو به پدرش گفت يك چيز اين حرف ها براي من هم خيلي جالب بود.خاله مهناز فكر مي كنه يك عيبي دارد اما من هم فكر مي كنم يك عيبي دارم. اما باباي خاله مهناز دايي سهرابه و باباي من شما. خوب شد بيدار موندم و گوش دادم. من بجه ام اما من هم به اين چيزها فكر مي كنم. من که قكرام را كردم تو عقد نامه من بنويسيد هموفيلي ام. مرتض و رويا باهم زدند زير خنده و مرتضي در حاليكه علي را مي بوسيد گفت بابا حالا زوده تو جواب بدي . بيا برو بخواب. علي و مرتضي به سمت اتاق بچه ها رفتند و رويا صداي علي را شنيد كه از باباش مي پرسيد شما تو عقدنامه اتان با مامان اين ها را نوشتيد؟ رويا احساس عجيبي داشت اما با نزديك شدن به اتاق بچه ها تلاش كرد جواب مرتضي را بشنود. مرتضی گفت كاش نوشته بوديم كه امروز به مهناز نشان مي دادم.علي با سماجت گفت براي منو بنويس بابا . مرتضي هرجوري بود خود را از سوال هاي بي پايان علي رها كرد و آمد پيش رويا . لازم نبود چيزي به هم بگويند . چشمهايشان باهم حرف زدو رويا مكالمه نگاه ها را با جمله اي خاتمه داد ممنونم مرتضي براي همه چيز...يك قدم به سمت شوهرش رفت اما مرتضي با اشاره هشدار داد علي بيدار است.
چهار ماه از اين واقعه گذشت. ديگر تابستان بود. علي دل تو دلش نبود بعد از ظهر براي خريد عروسي مي رفتند. دختر دايي عروس شده بود و فردا جهاز عروس را مي بردند. علي مادر بزرگ را وقت چيدن جهيزيه ديده بود. اشك شوق در چشم هايش بود. علي هميشه فكر مي كرد مادر بزرگ چه غمگين باشه چه خوشحال اشك هاش روي صورتش جاريست. خودش را راضي مي كرد كه آدم ها نه انسانها وقتي پير مي شن اينجوري ميشن. اما مادر بزرگ واقعا خوشحال بود. علي با خودش مي گفت من بايد عقد نامه را ببينم. اما روز عروسي آنقدر به او خوش گذشت كه فراموش كرد رد پاي ژن مادر بزرگ را در عقد نامه ببيند. اما رد ژن مادر بزرگ در عقد نامه ثبت شده بود كه همه يادشان باشد كه مي توانند از وقوع خيلي از اتفاق هايي كه از نظر آنها خوب نيست مي توانند جلوگيري كنند. رويا موقع نقش بستن جملات مربوط به ناقل بودن مهناز در عقد نامه قكر مي كرد ممکن است خیلی ها این جملات را بخونند. اما تنها كسي كه با دقت اين قسمت عقدنامه را يك روز خواند كارمند بانكي بود كه قرار بود به مهناز و همسرش وام ازدواج بدهد. اما او هم به خودش اجازه نداد از آن زوج جوان بپرسدناقل هموفيلي یعنی چی؟ رد پای ژن مادر بزرگ در عقدنامه ماند که ماند.
بعد از پایان...
در حالیکه عقدنامه مهناز و همسرش دراین کشو و آن کشو خاک می خورد و مهناز یک پسر سالم 15 ساله و یک دختر ده ساله دارد، علی به دیدار دختری می رود که امروز می خواهد راز ژن مادربزرگ را به او بگوید. علی هیجان دارد اما اعتماد به نفس هم دارد.
پدر علي كارمند بخش بازرگاني يك شركت خصوصي بود. آدم دوست داشتني ، خونسرد و مهربان كه خانواده اش را خيلي دوست داشتني و مثل آب هميشه بر آتش سهراب مي ريخت. سهراب در مقابل خونسردي هاي مرتضي هميشه قافيه را مي باخت. رويا هم هميشه به سهراب مي گفت خدا به من رحم كرده است اگر شوهرمن هم هم آواز تو بود ما جه مي كشيديم. علي باينكه دايي سهراب را خيلي دوست داشت از اينكه باباش جواب هاي محكمي به حرف هاي سهراب مي داد لذت مي برد. سهراب هم هر وقت كم مي آورد بحث را با يك جمله خاتمه مي داد: شما كه درد نمي كشيد من مي فهمم اين چه دردي است. پدر علي ديگه آنقدر برايش اين جمله تكراري بود كه اين جمله را زودتر از سهراب مي گفت و عجيب آنكه اين جمله هميشه براي سهراب تازه و جديد بود هميشه جوري آن را ادا مي كرد كه انگار بار اول است.اين بحثها هميشه بي نتيجه خاتمه مي يافت.
نزديك ساعت شش ونيم بعد از ظهر علي تكليف هاي مدرسه را انجام داد و در برابر درخواست مادر براي گفتن ديكته شب نازنين هم مقاومتي نكرد. احساس مي كرد خونريزيش بهتر شده است. اما هنوز يك درد خفيفي احساس مي كرد و اميدوار بود در نوبت بعدي تزريق دارو كاملا بر طرف شود. خطاب به مادرش گفت : چرا دايي سهراب نيامد مامانش گفت هم دايي مي آد و هم مامان بزرگ و بابا بزرگ. وخطاب به مرتضي گفت به سهراب گفتم حرف هايي نزنه كه مامان ناراحت شه و بابا غصه بخوره. مرتضي گفت مي گفتي با خانم و بچه ها بياد.رويا گفت مهناز هم درس داشت هم حوصله نداشت هما هم گفت به خاطر بچه ها نمي آد. مرتضي با لبخندي پرسيد: رويا دوباره براي مهناز خواستگار اومده كه همه حوصله ندارند ؟رويا گفت: آره اگه سهراب دوباره خرابش نكنه. هنوز مردم تو مجلس خواستگاري درست و حساب ننشستند ميگه: گفته باشم دختر من ناقل هموفيلي است و خودمم هموفيلم. دوست ندارم بعدا نگيد نگفتيم بعد هم كف دستش را نشان مي ده و ميگفت ما خانواده سر راست و پاكي هستيم . دروغ تو كارمون نيست. خوب معلومه ميخوره تو ذوق آدم هايي كه اومدن. اصلا مهناز فراموش مي شه!مرتضي در حاليكه سري تكان مي داد گفت : حيفه واقعا دختر خيلي خوبيیه. 2 ساله هم كار مي كنه هم دانشگاه ميره. به زودي ليسانس مي گيره بايد فرصت بدن خواستگار اون را بشناسه . عجب داداش يكدنده اي داري؟ خانم جون را هم هميشه ناراحت مي كنه . آدم نديدم اينجوري خودش تيشه به ريشه خودش بزنه. من فكر مي كنم به مهناز بگي فعلا بگه نيان خوستگاري. بيشتر با هم آشنا بشن بگو بيان اينجا حرف بزنن . تاهمه چيز براي خواستگاري فراهم بشه. رويا از پيشنهاد شوهرش استقبال كرد و با شادي خاصي پرسيد : مرتضي واقعا كمك مي كني ؟ اين خواستگار پنجمه براي مهناز خيلي فشاره ايندفعه همكارش هم هست. چهره مرتضي پر از جواب مثبت بود يك تكان سر كافي بود كه رويا دلگرم براي صحبت با مهناز گوشي تلفن را بردارد. بوي قرمه سبزي همه خانه را پر كرده بود و اين بو براي علي بوي سهراب بود. رويا تا قرار می شد سهراب ميهمانش باشد به آب و آتش مي زد كه قرمه سبزي درست كند. علي هم بي نهايت اين غذا را دوست داشت و هميشه هم خودش را براي مادرش لوس مي كرد و مي گفت : مگر دايي سهراب بياد به ما قورمه سبزي بدي. تازه هوا داشت تاريك مي شد كه پدر و مادر رويا هم آمدند. مادر رويا به عادت هميشه بعد از سلام و احوالپرسي شوهرش و مرتضي را به حال هم گذاشت و رفت كه با رويا توي آشپزخانه صحبت كند. به رويا گفت : مادر براي مهناز دوبار خواستگار امده . دل تو دلم نيست سهراب دوباره همه چيز را خراب كنه . رويا در حاليكه با نگاهش سعي كرد مادرش را آروم كنه گفت : مي دونم . خودت را ناراحت نكن . با مهناز صحبت كردم فعلا تياد . مرتض قول داده اين دفعه كمك كنه موضوع را درست بگنه. مادر رويا در حاليك نگاهي از سر قدرداني به مرتضي كه در هال خانه نشسته بود انداخت گفت: سهراب به من و بابا گفته شب جمعه بريم خونه شون . ميان براي خواستگاري . چي بهش بگم ؟ رويا با لبخندي گفت: هيچي مادر بگو مباركه مي آييم . خودش دوباره بهت خبر مي ده عقب افتاده . مامان شما اصلا به روي خودت نيار. مادر رويا در حاليكه سري تكان مي داد گفت اينهم قسمت من بوده از اين دنيا سالها به خاطر مريضي سهراب و هموفيلي بودنش چهار تا خواهر شوهر هر چي بود به من گفتند. مادرشوهرم هم خدا رحمتش كند . هيچي نمي گفت كه كاش مي گفت . فقط نگاه مي كرد كه دختراش چي ميگن . بابات هم كه اصلا تو اين خانواده زوري نداشت كه بخواد جلوي كسي دربياد. گرچه هيچوقت چيزي به من نگفته . اما سهراب و حرفاش يك چيز ديگه است . از او موقع كه پاهش هم ناقص شد با دو تا چوب را مي ره ديگه دست خودش نيست. حرف مي زنه من خورد مي شم.رويا مي سوزم . كاش من بجاي او عليل بودم . هما عجب طاقتي داره. عروسم از پسرم به من نزديكتره. رويا در حليكه دستش را روي شونه مادرش گذاشت گفت : مامان ترا خدا غصه نخور مگه تقصير تو بوده؟ منو بگي يك چيزي! خودم خواستم. دل اينو نداشتم بچه ام را از بين ببرم. مرتضي هم راضي نبود . شما كه چيزي نمي دونستي. رويا در ذهنش مرور مي كرد چند هزار بار اين حرف ها را با مادرش زده است. اما انگار اين حرفها راه عبور از گوش ديگر مادر را مي شناختند و در فضاي واقعيت هاي نلخ گم مي شدند. انگار پاهاي معلول سهراب جاذبه اي داشت و اين حرف ها براده آهن بودند و هرچه رويا يا مرتضي تلاش مي كردند بر ذهن مادر بنشيند پاهاي سهراب آنها را جذب مي كرد و پژواك آنهمه حرف حساب فقط ژن لعنتي مادربزرگ بود كه قلب مادر سهراب رانشانه مي گرفت. رويا نگاه غريب مادر به سهراب مي ديدو غم جانگاه درد بيماري برادر رابر شانه هاي رنج كشيده مادر حس مي كرد. گاهي اوقات به خودش نهيب مي زد " رويا تو اينطوري نشي " .خيلي به خودش اعتماد داشت . اما آيا علي هم سهراب نمي شد. اين كابوس رويا بود. يكروز كه براي گرفتن داروي علي به بيمارستان رفته بودموقع برگشتن هنگامي كه روي صندلي اتوبوس نشست بی اختيار و بدون اينكه قصد خواندن روزنامه را داشته باشد فقط صرف باز بودن روزنامه رويا را وادار به خواندن كرد . مطلب آن مقاله اي بود دربار شاهنامه فروسي و عنوان آن" پدر كشی سهراب" ، همه آن فضاسازي هاي ذهني عجيب و غريب در رابطه با سهراب به سراغش آمد. يك آن از ذهنش خطور كرد سهراب ما مادر مي كشد. از فكر خود شرمنده بود اما سهراب انگار جلوي اوايستاده بود. با همان حالت هميشگي كه به دو چوب عصا تكيه مي داد. مادرش با اشك هايي كه بر گونه اش مي غلتيد و يا در چشمانش جمع مي شد و خشم سهراب خيلي از اوقات اجازه جاري شدن آنها را نمي داد جلوي چشمانش مجسم بود.آن دعواي وحشتناك با سهراب كه نازنين با ناباوري نگاه مي كرد. رويا تلاش مي كرد خود را از سوال هاي كودكانه نازنين كه در مغزش لانه كرده بود و با شنيدن نام سهراب هر بار به تازگي روز اول از ذهنش مي گذشت. مامان ناقل حرف بديه ؟ چرا دايي به من حرف بد زد؟ چرا شما با دايي دعوا كردي؟ مامان ناقل حرف بديه كه شما با دايي دعوا كردي ؟ همه بحث ها گفتگو ها جمله اي كه اتفاقي در روزنامه خواند اثر عجيبي بر او گذاشته بود. صداي زنگ در رويا را از افكار سر در گمش بيرون آورد. سهراب آمده بود. سهراب كه در آستانه 50 سالگي بود رنج پنجاه سال درد و رنج را درچهره داشت و پاهايش ده سال بود اين درد و رنج را تحمل نمي كرد.علي اولين نفري بود كه با قرياد " دايي قورمه سبزي داريم !به استقبال او آمد.سهراب هنوز چایی را كه رويا برايش آورده بود نخورده بود كه خطاب به مادرش گفت: براي مهناز خواستگار آمده پنجشنبه عصري كه يادتون هست با آقا جون بيان خونه ما رويا و آقا مرتضي هم كه واجبه بيان و در حليكه استكان چايي را برمي داشت با افسوس خاصي گفت تا قسمت چي باشد؟ مادر سهراب با خوشحالي كه نتيجه آموزش هاي رويا بود گفت انشاالله مباركه به خوشي مي آييم.پدر سهراب و رويا و مرتضي هم ابراز خوشحالی كردندو علي هم فورا پرسيد: "مامان توي عروسي خله مهنازمن چي بپوشم" صداي خنده همه او را به خود آورد كه مثل اينك سوال ناجوري كرده ولي ادامه داد مگه عروسي نيست مادر بزرگ علي همانطور كه مي خنديد گفت انشااله. شام را در فضاي آرامي خوردند. بعد از شام تلفن زنگ زد و مهناز از رويا خواست مي خواهد با پدرش صحبت كند.سهراب بعد از اينكه با مهناز صحبت كرد اخمهايش تو هم بود و بي قراري خاصي پيدا كرد. رويا اين حالت هاي سهراب را مي شناخت. از سهراب پرسيد چي شده؟ سهراب گفت : قرار خواستگاري را به هم زدند.و با ناراحتي ادامه داد حتما يك چيزايي بو بردند. فهميدن اين مرض لعنتي تو خونواده ماست. مرتضي ديد اگر دخالت نكند سهراب به بحث هاي آنچناني كشيده مي شود و اوقات همه تلخ مي شود. به سهراب گفت : سهراب چي گقتند ؟ گفتند پشيمان شديم ؟ نمي آئيم. سهراب گفت نه گفته اند بعدا مي آييم. محتركانه تمامش كردند. مرتضي با اعتناد به تفس گفت:" انشالله خير است شايد كاري براي آنها پيش آمده به دلت بد راه نده اگر مي خواستند نيان يا نظر پسره عوض شده بود مستقيم مي گفتند.و ... "مرتضي چنان آسمان را به ريسمان بافت و نذاشت كسي چيزي بگه كه عملا سهراب نتوانست وارد بحث هاي معروف خودش درباره ژن لعنتي بشه . علي هم به داد همه رسيد و دايي را كشان كشان براي بازي كامپيوتري برد. اين لحظات شيرين ترين اوقات علي بود. دايي اش واقعا بچه مي شد و تو بازي جر مي زد و از خودش هيجان نشان مي دادو آنشب به خير و خوشي گذشت. روز بعد مهناز میهمان رويا و شوهرش بود. مرتضي با مهناز چند ساعت صحبت كرد. از معيار هاي ازدواج گرفته تا سختي انتخاب و پيدا كردن زوج مناسب گرفته تا اينكه چقدر شناخت و چقدر علاقه و جود دارد. رويا دوست نداشت در صحبت دخالت كنه . احساس مي كرد خودش هم نياز به شنيدن اين حرف ها دارد. صحبت هاي مرتضي اعتماد به نفس توليد مي كرد. رويا تغيير چهره مهناز را احساس مي كرد . فهميده بود خودش بايد موضوع را با همسر آينده اش در ميان بگذارد. مرتضي ميگفت تو وقت داري از خواستگاري تا پاي سفره عقد. هر موفع احساس يگانگي كردي بگو. اما بايد توبگي. مهناز نقطه مقاومتش اين بود كه آيا دير گفتن فريب كاري نيست و مرتضي با حرارت مي كفت كجاش فريبكاريه ؟ مگه آدم راز زندگي اش را به هر كسي بايد بگه ؟ اين يك رازه . آدمي كه بايد از اون خبر داشته باشه بايد صلاحيت و تعهدش را داشته باشه و گرنه فرداي اون روز همه به صورت غلط از اون مطلع مي شن. مگه اون آقا رازي تو زندگي اش نداره ! مياد شب خواستگاري ميگه ؟ نبايد ساده برخورد كرد. بايد مسئولانه و با حوصله اين موضوع را اطلاع داد رويا به چشمش مي ديد مهناز انرژي مي گيرد .هم مصمم تر شده هم براي یک پاسخ نه احتمالی زوج آینده اش هم آماده مي شد. اما با يك نگاه جديد، خودش را باور كرده بود . مرتضي مي گفت جي كم داري؟ چرا بايد ضعيف ظاهر بشي ؟ علم هم كه الان راه را باز كرده. خودت گفتي موتاسيون بيماري را در تو را شناختند و پاسخ اونهم تو دستته؟ اين يعني مي توني با كمي دقت و البته طاقت صاحب بچه سالم بشي. تو بايد حل كني . با توجه به روحیه پدرت موقعي باید خانواده اش بيان خواستگاري كه تو موضوع را حل كردي. مهناز درحلیکه به ساعت اشاره می کرد دیگر نیم خیز به حرف های مرتضی گوش می داد و ارز رویا خواست برای تاکسی تلفن بزند.
اصرار رويا هم در ماندن تاثيري نداشت.نیم ساعت از نیمه شب گذشته بودکه راننده تاكسی تلفني زنگ در را به صدا درآورد. مهناز كه ديگه ديرش شده بود. سرپا به حرف هاي مرتضي گوش مي داد.. مهناز داشت كفش هايش را مي پوشيد كه مرتضي گفت راستي يك چيز مهم را يادم رفت بگم. اگر موافقت كرد بايد حتما موافقت كتبي محضري بگيري . نگو تو مي خواي . بگو پدرم مي خواد.روزگاره ديگه يك وقتي خداي ناكرده مشكلي پيش بياد مي تونه بگه من نمي دونستم. من كه عقيده دارم تو عقدنامه بنويسند.مهناز با بي ميلي گفت عمو مرتضي خيلي ديگه سخت مي گيري ؟ تا رويا آمد حرف مهناز را تاييد كنه . مرتضي در حاليكه او را دعوت به سكوت مي گرد گفت اين سخت گيري نيست . اين عقلاني است. حقوقی است. مي دوني اگر به دلايل ديگه خدای ناکرده پيوند شما ضعيف بشه و كار به جاي باريك بكشه، نه تنها مهريه نمي گيري به راحتي طلاقت ميدن . البته زبانم لال. اما اين يك فكر عقلايي است. فقط تو نبايد چنين چيزي را از طف خودت بخواهي . اين را بايد از قول پدرت بخواهی و حتي تو هم ظاهرا مخالف باش. مهناز با لبخندي خداحافظي كرد و رويا دم در خشكش زده بود. با حالت خاصي به مرتضي گفت همه اين ها لازمه . مرتضي سري تكان داد و گفت راستش واجبه . نبايد احساساتي عمل كنيد. ميدوني انسانها آدم هاي متفاوني هستند و عاقل كسيست كه با ظرقيت آدمها برنامه ريزي كند . اگر به انسان برخورد كرد ديگر خيلي برنده است و اگر به آدم هم رسيد حداقل بازنده نيست. رويا با گفت مرتضي تو دست بردار تئوري آدم و انسانت نيستي . آدم بودن چه راحت انسان بودن چه مشكل . اين صداي علي بود . رويا و مرتضي خشكشان زد . ناخودآگاه هر دو با هم فرياد زدند : علي تو بيداري ؟ علي جلويشان ايستاده بود و از اينكه با جمله معروف باباش پدر و مادر غافلگير كرده بود لبخند فاتحانه اي بر لب داشت. البته اين جمله باباش نبود منسوب به پدر بزرگ بود كه چندسالي بود به رحمت خدا رفته بود.
علي گفت بابا كه نذاشت بخوابم . بالاخره خاله مهناز راضي شد. رويا يک آن خون توصورتش دويد اما نگاه مرتضي آرومش گرد. مرتضي با خونسردي گفت علي آقا شما هم مثل اينكه به سن ازدواج رسيده اي كه مشتاقانه حرف هاي من و مهناز را گوش دادي. علي خودش را جمع و جور كرد با لحن جدي كه براي پدر و مادرش دور از انتظار بود رو به پدرش گفت يك چيز اين حرف ها براي من هم خيلي جالب بود.خاله مهناز فكر مي كنه يك عيبي دارد اما من هم فكر مي كنم يك عيبي دارم. اما باباي خاله مهناز دايي سهرابه و باباي من شما. خوب شد بيدار موندم و گوش دادم. من بجه ام اما من هم به اين چيزها فكر مي كنم. من که قكرام را كردم تو عقد نامه من بنويسيد هموفيلي ام. مرتض و رويا باهم زدند زير خنده و مرتضي در حاليكه علي را مي بوسيد گفت بابا حالا زوده تو جواب بدي . بيا برو بخواب. علي و مرتضي به سمت اتاق بچه ها رفتند و رويا صداي علي را شنيد كه از باباش مي پرسيد شما تو عقدنامه اتان با مامان اين ها را نوشتيد؟ رويا احساس عجيبي داشت اما با نزديك شدن به اتاق بچه ها تلاش كرد جواب مرتضي را بشنود. مرتضی گفت كاش نوشته بوديم كه امروز به مهناز نشان مي دادم.علي با سماجت گفت براي منو بنويس بابا . مرتضي هرجوري بود خود را از سوال هاي بي پايان علي رها كرد و آمد پيش رويا . لازم نبود چيزي به هم بگويند . چشمهايشان باهم حرف زدو رويا مكالمه نگاه ها را با جمله اي خاتمه داد ممنونم مرتضي براي همه چيز...يك قدم به سمت شوهرش رفت اما مرتضي با اشاره هشدار داد علي بيدار است.
چهار ماه از اين واقعه گذشت. ديگر تابستان بود. علي دل تو دلش نبود بعد از ظهر براي خريد عروسي مي رفتند. دختر دايي عروس شده بود و فردا جهاز عروس را مي بردند. علي مادر بزرگ را وقت چيدن جهيزيه ديده بود. اشك شوق در چشم هايش بود. علي هميشه فكر مي كرد مادر بزرگ چه غمگين باشه چه خوشحال اشك هاش روي صورتش جاريست. خودش را راضي مي كرد كه آدم ها نه انسانها وقتي پير مي شن اينجوري ميشن. اما مادر بزرگ واقعا خوشحال بود. علي با خودش مي گفت من بايد عقد نامه را ببينم. اما روز عروسي آنقدر به او خوش گذشت كه فراموش كرد رد پاي ژن مادر بزرگ را در عقد نامه ببيند. اما رد ژن مادر بزرگ در عقد نامه ثبت شده بود كه همه يادشان باشد كه مي توانند از وقوع خيلي از اتفاق هايي كه از نظر آنها خوب نيست مي توانند جلوگيري كنند. رويا موقع نقش بستن جملات مربوط به ناقل بودن مهناز در عقد نامه قكر مي كرد ممکن است خیلی ها این جملات را بخونند. اما تنها كسي كه با دقت اين قسمت عقدنامه را يك روز خواند كارمند بانكي بود كه قرار بود به مهناز و همسرش وام ازدواج بدهد. اما او هم به خودش اجازه نداد از آن زوج جوان بپرسدناقل هموفيلي یعنی چی؟ رد پای ژن مادر بزرگ در عقدنامه ماند که ماند.
بعد از پایان...
در حالیکه عقدنامه مهناز و همسرش دراین کشو و آن کشو خاک می خورد و مهناز یک پسر سالم 15 ساله و یک دختر ده ساله دارد، علی به دیدار دختری می رود که امروز می خواهد راز ژن مادربزرگ را به او بگوید. علی هیجان دارد اما اعتماد به نفس هم دارد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر